بی بی دل

پیام لاریان
soorealist111@yahoo.com

فریبا گفت صد و ده. کامران گفت صد و پونزده. مرتضی پِیک عرقش را بالا رفت و در حالیکه فک هایش در هم رفته بود خواند صد و بیست و پنج. گفتم پاس. فریبا چشمک زد. علامت دادم نه. گفت پاس. کامران گفت صد و سی. مرتضی دادش رفت هوا. بعد پِیک فریبا را پر کرد. گفتم نخورَد. ریختش برای کامران. مرتضی گفت پاس. کامران خورد و قاشق ماست را در دهانش فرو کرد. گفت خشت. فریبا آهش هوا رفت. مرتضی شنگول شد و نشست. یک مشت چیپس با هم فرو کرد در دهانش و گفت بسم ا... .
ورق اول را کامران آمد پایین. فریبا گفت آس. من پنج لو رد کردم. فریبا خندید. مرتضی سه آمد و عرق خورد. کامران گفت داری خیلی می خوری. زری گفت کباب آماده ست. زنِ کامران بود زری. فریبا گفت بیا بشین بعد می خوریم. مرتضی گفت یه سیخشو بیار. با عرق حال می ده. مرتضی عاشق فریبا بود. من و کامران می دانستیم. بهش نگفته بود. فریبا بی بی دل انداخت. مرتضی خندید. من دو لو رد دادم.
فریبا گفت: « می دونی بی بیِ دل چه حکایتی داره؟»
گفتم : « نه»
گفت : « بعد جریانشو برات می گم»
مرتضی گفت : « بگو , ما هم بدونیم»
من و کامران خندیدیم. مرتضی اخم کرد و با خشت بریدَش.
***
کامران سر کوچه ایستاد و زد تویِ سرش. شب بود. از آن شبهایی که دل آدم را خون می کند تا صبح شود. تاکسی که آمد حال نداشتیم سوار شویم. زری گفت پیرهنِت کجاست؟ . کامران نتوانست حرف بزند. به زور سوار شدیم. پاهایمان راه نمی رفت . تاکسی در حِلالی کوچه سر خورد. باد می خورد توی صورتم. داشت موهایم را پخش می کرد. من جلو نشسته بودم. زری دست گذاشت روی پیشانیم. گفت تب داری. گفتم حواست به کامران باشه اون حالش بدتره. تاکسی هم انگار داشت گیج می خورد. از کوچۀ شهربانی گذشتیم. زری گفت داره حالش به هم می خوره. به رانندۀ تاکسی گفتم نگه دار. کامران در را باز کرد و توی خیابان آورد بالا.
***
شب فریبا زنگ زد خانۀ ما. تلفن یک طرفه شده بود. داشتم تار می زدم. سرم توی نت ها بود. شام نخورده بودم. گفت می خوای برات یه چیزی بیارم؟. گفتم نه.
گفت: « صبح می ریم باغ با زری و کامران. مرتضی هم میاد. میای؟»
فریبا سال آخر روانشناسی بود که ولش کرد. بابایش که مرد نتوانست دیگر درس بخواند. چند وقت بعد دیگر قید دانشگاه را زد. من موسیقی می خواندم. بعدها که همدیگر را شناختیم یادمان افتاد که یک بار سر یک کلاس عمومی با هم جر و بحث کردیم.
گفتم: « با چی می ریم.؟»
- « با ماشین مرتضی.»
وفتی می خندید قشنگ تر می شد. دندانهایش پخش میشد توی صورتش و همچنین که سینه هایش بالا پایین می شد آدم را یک پا محو خودش میکرد. دوست زری بود. با هم در یک کلاس بودند . بعدها زری گفت بیاید پیش من. می خواست تار یاد بگیرد. یک ساز خریده بود که مفت نمی ارزید. فروختمش و یکی دیگر برایش گرفتم.
گفت: « همه چی به راهه. جون فریبا سازتو بیار. »
- بی خیال...
- حوصله مون سر می ره آخه...
استعداد نداشت. یک مدت بعد گذاشتش کنار. بابایش که مرد دیگر از همه چیز برید. می آمد پیشم اما نه برای ساز. با کامران و زری و مرتضی زیاد می رفتند باغ. من نمی رفتم. راستش هیچ وقت حوصلۀ جمع را نداشتم.
گفت : « مامان کی بر می گرده؟»
- شاید یه ماه دیگه.
بعدها از من خواست عاشقش بشوم. نشدم. گفتم این چیزها برایم مهم نیست. گفت حرفش را پس می گیرد. همه چیز تمام شد.
- راستی اگه می تونی برو پیش مرتضی ببین عرق داره یا نه؟
گفتم : « می رم پیشش. اگه داشت؟!»
- نوار یه چند تا با خودت بیار.
عاشق داریوش بودم. به خاطر او واردِ دنیای موسیقی شدم. همۀ عکسهایش را داشتم. از تویِ جوانانهای قدیم جمع میکردم. هر سال با هزار جور بدبختی نوارهایش را گیر می آوردم. می دادم مرتضی از رویش بزند. مرتضی هم مثل من. اصلا فکر می کنم همۀ آدمهای نسل من عاشق داریوش بودند. توی قوطی خارجی فقط ری چارلز داشتم. مایکل و مدونا گوش نمی دادم. فریبا هم عاشق داریوش شده بود. مثل فرهاد. مثل فریدون فروغی. می دانست اگر نوار بیاورم , بی گمان داریوش خواهد بود.
***
مرتضی یک کنجۀ کباب از سر سیخ کند و کرد تویِ ماست. به کامران اشاره کردم دارد خراب می کند. من نمی خوردم. هیچ وقت. فریبا گفت برگ آخرُ بیا. با کامران بود. انداخت. شاهِ خاج. من بریدمَش. مرتضی ده لو داشت. فریبا پرید هوا و بعد مرا بغل کرد. مرتضی چشم غرنه رفت.
فریبا گفت: « بردیم...بردیم»
به مرتضی گفتم: « پَنش تومن بیا بالا»
- بی خیال...کی داده , کی گرفته.
- جر نزن. رد کن بیاد.
فریبا به مرتضی گفت.
زری گفت: « غذا از دهن افتاد. مردیم از گشنه گی»
***
پشت دیوار ایستادم . به فریبا نگاه می کنم. دارد گریه می کند. چادر سیاه به سر دارد. صدای قرآن مسجد تا هفت محله آنورتر بلند شده است. خودم را جلو می کشم که مرا ببیند. نگاه نمی کند.
- چای...؟
بر نمی دارم. تو نخ فریبا هستم. حالش خوب نیست. دیگر آن دندانهای سفید توی صورتش نمی پاشد. کمی گیج شده. من هم همینطور. چیزهای زیادی یادم می آید. به چیزهای زیادی فکر می کنم. به روزی فکر می کنم که بابایش مرده بود. من و مرتضی نصفِ روز را دنبالِ یک چادر نوشته بودیم. بعد مسجد را گرفتیم. کامران و زری رفتند پیِ نوحه خوان و بساط شیرینی و بستنی. یک بند گریه می کرد. مثل حالا. مثل حالا حتی سرش را بالا نمی آ ورد تا نگاههای مرا ببیند.
می خواستم از مسجد بروم بیرون که بغضم ترکید.
***
مر تضی قلابش را کشید بالا . سر قلاب را نگاه کرد. گفت: جونورا طعمه رو می خورن. گفت کجا بودی؟. گفت تعجب کردم اومدی. گفتم اومدم درِ خونه. زنگ زدم , نبودی . یه چند وقتی ایستادم کسی درُ باز نکرد. گفتم می دونستم کجایی؟ گفت فری بت زنگ زد؟ گفتم آره. الان داشتیم حرف می زدیم. خواست بیام پیشت واسه عرق. گفت بشین.
خیلی وقت بود با مرتضی اَیاق بودم. توی دانشگاه همکلاسی بودیم. با آن قد کوتاه و موهای ژل زده بیشتر از همه, جورِ تنهاییهای مرا می کشید. با کامران شده بودیم سه تفنگدار.
مرتضی گفت فردا حتماً بیا. گفت می خوام تو هم باشی. گفت می خوام به فری بگم.
بعضی وقتها می رفت ماهیگیری. به قول خودش وقتهایی که دلش می گرفت. هیچ وقت هم از آن رودخانۀ گل آلود چیزی نگرفته بود.
گفتم: « خب من واسه چی بیام؟»
- می ترسم دست و پامو گم کنم.
من چکار می توانستم بکنم؟!. یعنی با من دست و پا پیدا می کرد؟!
گفتم: « تو که باش راحتی مرتضی»
- حرفِ راحتی نیست. فرق میکنه.
چه فرقی؟. مگر چه فرقی میکرد.
- فوقش میگه نه.
گفت: « بحث نه گفتن نیست. باهاش راحتم اما ...»
بیچاره مرتضی. می ترسید. تا حالا از کسی خواستگاری نکرده بود. من هم نکرده بودم. ولی شک ندارم اگر موقعش پیش می آمد ککم هم نمی گزید.
گفت با تو راحت ترم. تو فری را بیشتر می شناسی. با تو دم خورتر است. گفت تو که باشی ته دلم قرص میشود. مرتضی می خواست برایش نی بخرد. می گفت یادش می دهم.
- اول بش می گم بیا پیشم کلاس. شاید نتونستم یهو بش بگم.
گفتم: « مگه فردا نمی گی؟»
- نمی دونم. اگه حرفش شد میگم. می ترسم از خوشحالی پس بیفته.
و زد زیر خنده. دندانهایش پاشید توی صورتش.
***
فریبا گفت: « راستی اگه می تونی برو پیش مرتضی ببین عرق داره یا نه؟»
گفتم : « می رم پیشش. اگه داشت؟!»
- نوار یه چند تا با خودت بیار.
نمی توانستم عاشقش شوم. همیشه برایم حکم دختری را داشت که تنها ساز یادش می دهم. شاید همه چیز به واسطۀ آن درگیری که با هم سرِ کلاس عمومی داشتیم پیش می آمد. اصلاً این جور بیشتر می توانستم از آن خنده های زیبایش لذت ببرم.
- باغِ کیه؟
- کامران جورش کرده. می خواد بساط کباب راه بندازه.
بعد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. به تار کهنه ام نگاهی انداختم و گرسنه گی زهرش را در معده ام پاشید. می خواستم بروم سراغ مرتضی.
***
جلوی بیمارستان پیاده شدیم. دستهایم میلرزید. کامران بدتر شده بود. زری زیر بغلش را گرفته بود و می کشید. گیج خوردم. خواستم بخورم زمین. راننده داد زد. پولش را می خواست. زری برگشت حساب کرد. هوا سرد شده بود. اما نه آنقدر که همه مان را به لرز وادارد. کامران نتوانست راه برود. من انگار کمی قرص تر بودم. وحشت داشتم اما می توانستم راه بروم. پاهایم به زمین کشیده میشد. کامران گلوله شد و روی پله ها نشست. بعد یکهو گریه کرد. زری هم زد زیر گریه. من گریه نکردم. آخر انگار من کمی قرص تر بودم.
***
پشت دیوار ایستادم . به فریبا نگاه می کنم. دارد گریه می کند. چادر سیاه به سر دارد. صدای قرآن مسجد تا هفت محله آنورتر بلند شده است. خودم را جلو می کشم که مرا ببیند. نگاه نمی کند.
چیزهای زیادی یادم می آید. به چیزهای زیادی فکر می کنم. به روزی فکر می کنم که بابای فریبا مرد. من و مرتضی نصفِ روز دنبالِ یک چادر نوشته بودیم. یک بند گریه می کرد. مثل حالا. مثل حالا حتی سرش را بالا نمی آ ورد تا نگاههای مرا ببیند.
مرتضی دیروز مرد. جسدش را از آب کشیدند بیرون. رفته بود از آن رودخانۀ گل آلود ماهی بگیرد. لابد دلش بدجور گرفته بود. زنگ زدند خانۀ ما. جا خورده بودم. حتی نمی توانستم گریه کنم. رفتم پیش کامران. زری جیغ کشید. بعد به تاکسی زنگ زد. کامران سر کوچه ایستاد و زد توی سرش. شب بود. از آن شبهایی که دل را خون می کند تا صبح شود.
***
به مرتضی گفتم: « پَنش تومن بیا بالا»
- بی خیال...کی داده , کی گرفته.
- جر نزن. رد کن بیاد.
فریبا به مرتضی گفت.
زری گفت: « غذا از دهن افتاد. مردیم از گشنه گی»
رفتم لب حوض بزرگِ باغ که دستهایم را بشورم. فریبا آمد پیشم . نگاهی انداخت به مرتضی. آن دورترها افتاده بود و بلند آواز می خواند. حسابی خراب کرده بود.
گفتم: « این جریان بی بیِ دل چی بود که گفتی؟»
فریبا به مرتضی نگاه میکرد.
آرام جوری که زیاد جا نخورد گفتم: «بلاخره بت گفت؟»
- پس به تو هم گفته؟
- خیلی وخته؟ خب چی شد؟
فریبا دست هایش را در آب کرد و سرش را انداخت پایین.
- با توام فری؟ چی گفت؟ تو چی جواب دادی؟
فریبا برگشت . نخندید تا دندانهایش پخش شود. مرتضی را نگاه کرد که آن دورترها بی بیِ دل را گرفته بود و بلند آواز می خواند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34198< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي